عکس سوفله اسفناج
رامتین
۸۵
۲.۱k

سوفله اسفناج

۲۴ بهمن ۹۸
مش سکینه گفت ور پریده کجا رو نگاه میکنی بیا دوتا چایی بریز بده ببرم تا تنور داغه نونو بچسبونمو وصلتو به امید خدا جور کنم.
سریع دوتا چای دیشلمه قند پلهو ریختم وگذاشتم تو سینی.مش سکینه برد تو حیاط ونشست کنار لوطی مسگر وگفت خوب زری جان میخوای برو پایین پیش خورشید کارت داشت،اونم از پله های آشپزخونه اومد پایین ورفت یه گوشه به دیوار تکیه داد.گفتم اه چه مرگته چرا ماتم گرفتی داری شوهر میکنی اونم شوهر به این خوبی،لب ولوچه اش آویزون شد ویکم بغض کرد گفت خوب اره منم از همین ناراحتم اگه منو نخواد چی،گفتم دلشم بخواد مگه تو چی کم داری،گفت بعد از اون اتفاق حس میکنه دیگه به درد بخور نیستم هیچ مردی منو نمیخواد ،آخه همه میگن که پرده یه هدیه است که دختر به شوهر آیندش میده، من چی ،گفتم اه ول کن این حرفا رو که از بچگی تو مغزمون فرو کردن درضمن تو که هرزگی نکردی یا به میل خودت نبوده اون وحشی بهت حمله کرد تو مظلومی تو گناهی نکردی تازه مش سکینه درستش کرده وحتما حرفایی که زده رو لوطی قبول کرده وگرنه درخونه رو نمیزد بیاد ببینتت،بعد رفتم قلقلکش دادم و دوتایی خندیدیم.
مش سکینه اومد گفت خورشید بدو یکی از نوکرا رو بفرست دنبال عاقد دوتا کوچه پایینتر فکر کنم الان تو مسجد باشه بعدم از تو یقش یه مقدار پول داد بدم ببره که عاقد سریع بیاد.پولا هنوز گرم بود ومرطوب از عرق بدنش،مش سکینه همیشه لباساش کمر داشت ومحکم بود وسینه های بزرگیم داشت وتو یقش کلی چیز مینداخت از کلید دراتاقا گرفته تا پول وسنجاق وکاغذ دعا وطلسم باطل کن و...برا خودش گاو صندوقی داشت اونجا.قبلا یه کیسه به کمرش میبست که درشو محکم گره میزد واموالشو توش میریخت ولی یه بار کیسه رو از کمرش توبازار زدن و وسایلو به جای امن تر منتقل کرد.
خلاصه منم دویدم یکی از نوکرا رو صدا کردموبهش گفتم مش سکینه گفته اروم وبی صدا از همون در حیاط کوچیکه عاقدو بیار .
نمیدونم نوکره چطور عاقدو آورده بود کشیده بودش یا کولش کرده بود وآورده بودش ولی چند دقیقه نشد اومدن تو .من وآشپز ونوکرا جمع شدیم توحیاط و زری ولوطی نشستن کنار هم لب همون پله ها ،مش سکینه به عاقد گفت حاج آقا همونطور که میدونین ماههای گناه (محرم وصفر) نزدیکه ولوطیمم چهارتا بچش اواره در خونه همسایه هان،مام که عزاداریمو نمیشه دادار دودور ودایره دنبک راه بندازیم گفتیم همین امروز خطبه رو بخونید تا سنت پیامبر اجرا بشه واین دوتا جون برن سر زندگیشون .
عاقدم گفت بسیارهم عالی وبسم الله الرحمان رحیم والی اخر.مهریه اش هم مش سکینه گفت چون اسم خودشم زهراست مثل مهریه حضرت زهرا باشه...29
بعدم زری بله رو گفت ومش سکینه گفت هیس کسی سر وصدا نکنه اهل منزل عزا دارن،مبارک باشه به خیریت ان شاءالله به پای هم پیر وخرم بشید بعد از تو قندون یه مشت قند وخاکه قندبرداشت وپاشید رو سرشون،آخه تو اون موقعیت نقل از کجا پیدا میکردیم.بعدم لوطی یه زنجیر وشمایل درآورد وانداخت گردن زری.
وای چه برقی میزد.مش سکینه گفت ماشالله دامادم آماده اومده.لوطیم یه خنده ی معنا داری کرد وگفت مگه میشه شما حرفی بزنید وکسیو معرفی کنید بد باشه ومن نپذیرم یه محله ویه مش سکینه،حرفش حقه ،نامربوط نمیگه ،با این کارت حق مادری به گردنم داری تا عمر دارم مدیونتم.
دیگه مش سکینه با شنیدن این حرفا کیف کرده بود وعین بادکنک باد شده بود وتو حیاط کوچیکه جاش نمیشد.
یه چیزی درگوش آشپز گفت واونم رفت تو آشپزخونه،بعدم به بقیه کارگرا گفت بروید سرکاراتون بروید که دیگه مراسم تموم شد.همه تبریک گفتن ورفتن،دلم میخواست زریو ببوسم ولی جلو شوهرش روم نشد.آشپز هن وهن کنان با یه قابلمه از تو آشپزخونه اومد بالا گفت دم پخت باقالی گذاشته بودم برا شب ولی اهل منزل نیستن شما ببرید واسه بچه ها این بقچه هم کلوچه است امروز پختم تازه تازه.لوطی گفت نه درست نیست شاید راضی نباشن.مش سکینه گفت نه ببرید قرار بود ما بخوریمش قسمت بچه های شما شد،ما که امشب هوس نون وماست کردیم ،راحتترم میخوابیم.آشپزم گفت آره چقدرم میچسبه.
مش سکینه گفت درضمن خانم همیشه یه مختصر جهازی به دخترایی که از این خونه میرن میده دیگه شما که گفتی نیازی نداری حالا این دو لقمه غذا جا اون دوتا کاسه کوزه.بالاخره لوطی راضی شد و گفتبا اجازه بعد دولا شد دست مش سکینه رو ببوسه که مش سکینه نذاشت وسر لوطیو بوسید وگفت توهم مثل پسرمی،از زری خوب مراقبت کن جون تو وجون زری....
...